پيرزن و راننده
تقريبا هر روز سوار تاكسي مي شوم تا به كارم برسم كه در ايران به اين تاكسيها ميگوييم "تاكسي خطي". امروز اولين مسافر تاكسي بودم كه داخل ماشين نشستم و منتظر سه نفر ديگر كه سوار شوند و راه بيفتيم. راننده مشغول پاك كردن شيشه جلوي ماشيناش بود. يك دفعه ديدم سريع هر دري كه باز بود را بست و قفل مركزياش را هم زد. متعجب از رفتارش برگشتم و ديدم پيرزني حدود هفتاد سال دستهايش به پشت و از كهولت خموده شده كنار ماشين ايستاده و منتظر است تا سوار شود. راننده شروع كرد فرياد زدن كه "برو اينجا نايست كه سوارت نميكنم. بچهها! موظب اين پيرزن باشيد سوار ماشينتان نشود كه ديگر پايين بيا نيست".
من كه از ماجرا بيخبر بودم از برخورد راننده و دوستانش حسابي داغ كردم و پرسيدم "مگر چه ميشود اگر اين زن سوار شود؟" راننده برگشت و گفت: "آقا! پول نميدهد. هر روز ميآيد و آويزان يك راننده بدبخت ميشود و وقتي به مقصد رسيد، ميگويد پول ندارم. بيچاره كرده ما رو". پيرزن با شنيدن حرفهاي راننده شروع كرد به نفرين آنها كه "الهي تو زندگيتون خير نبينيد كه من مريض رو اسير خيابونا ميكنين".
حسابي در خود فرو رفتم و تا مقصد هر چه فكر كردم، نتوانستم راننده را محكوم كنم در صورتي كه حسابي آن پيرزن مرا تحت تاثير قرار داده بود. حرف راننده هم درست بود. آخرين حرفي كه به پيرزن زد گفت: "مادر برو ميني بوس همين خط رو سوار شو كه كرايهاش هم خيلي كمتره." و هر چقدر با خودم كلنجار رفتم نتوانستم بفهمم چرا آن پيرزن كمي آن طرفتر سوار مينيبوس نميشد.
به نظرم لازم است بعضي وقتها آدم احساساتاش را كنترل كند تا كسي سوءاستفاده نكند. ابتدا يك لحظه ميخواستم كرايهاش را حساب كنم.
No comments:
Post a Comment