Monday, January 7, 2008

در باب احوال اين روزهايم

وقتي به وبلاگ خاك گرفته‌ام سر زدم، خودم دلم گرفت. عجب خاكي گرفته! سال‌هاي 86-85 سياه‌ترين سال‌هاي زندگي‌ام است كه هيچ گاه فراموش‌اش نخواهم كرد. به هيچ كارم نرسيم و دربست در خدمت اين نظام تا گردن كثافت گرفته بودم. به عنوان يك افسر وظيفه، تمام وقت و انرژي‌ام صرف كساني شد كه نه شرف دارند و نه از انسانيت چيزي مي‌دانند. منتظرم تا چند ماه ديگر حسابم را با نظام تسويه كنم. دو سال از بهترين سال‌هاي زندگي‌ام را حرام كردند. در اين مدت چه توهين‌هايي كردند و چه تحقيرها شدم. همواره مرا منافق صدا زدند و با من رفتار كردند. روزي در دفتر سرهنگي پاسدار بودم كه به قولي از ديگر سپاهي‌ها منصف‌تر بود. وقتي براي بار پنجم مرا منتقل مي‌كردند به جاي ديگر، گفت: " اين رفتارها درخور يك منافق و كافر نيست. امام هم سال‌هاي اول انقلاب فرمودند با منافق بايد جوري رفتار كرد كه گرايش به اسلام و مسلمين پيدا كند نه از آن رانده شود." ببينيد نگاه‌شان به من و امثال من چيست. روزي در يكي از بازجويي‌ها، يكي از سربازان گمنام امام زمان! روبرويم نشست و گفت: "مي‌داني ديگر در اين مملكت جايي نداري؟" گفتم: مي‌دانم. گفت: "مي‌داني ديگر نمي‌تواني اينجا زندگي كني؟" گفتم: مي‌دانم. گفت: "خب..." گفتم: ديگر برايم مهم نيست. البته در دل جواب ديگري دادم و با خود گفتم: مگر اين همه جوان را از مملكت نرانديد؟! من هم يكي از آنان. مگر خامنه‌اي سالي نگفت هر كه نمي‌خواهد و نمي‌تواند برود؟! من هم آمده‌ام و دو سال است كه افتاده‌ام در دهان شما تا روزي پاسپورتي به دستم دهيد و با كوله‌اي روانه غربت شوم.

No comments: