امروز باز هم رقصيدم
امروز با گرگي حسابي رقصيدم. حسابي با اين گرگ خطرناك بازي كردم و بالا و پائين پريدم. موضوع درباره برنامه دو قسمتي "به اسم دموكراسي" بود. او از اطلاعاتيهاي دو آتشه است كه اگر قصد دريدن كند، چيزي از من نميماند. اما بحثمان حسابي داغ شد. زدم به سيم آخر و رسما جلوي رويش گفتم كه آنان نه برانداز بودند و نه عنصر خطرناك براي حكومت. باور كنيد جرئت ميخواهد! تا به حال چنين كاري كردهايد؟
خيلي تلاش كرد تا سه روشنفكر ايراني-امريكايي را عامل و دستنشانده دولت امريكا معرفي كند و وقتي به آنجا رسيد كه متوجه شد نميتواند با استدلالهاي كيهانياش مرا مجاب كند، شروع كرد گشودن اصطلاحا زبان سعيد امامي؛ زبان سعيد امامي را هم همه ميشناسيم كه چيست. ابتدا با زبان خوش تهديد ميكنند و بعد كمي با لبخند، جديتر شده و سپس ميبينيد كه شوخي شوخي ناكجا آباد هستيد و يا شايد تكه تكه.
اما نگذاشتم كار به آنجاها بكشد. وقتي لبخند را شروع كرد و ابرو كج كه خب "حالا پس شما نظرت اينه كه خانوم اسفندياري برانداز نيست" و يا "پس شما ميگوييد بنياد سوروس يك بنياد غيردولتي است و حتما براي حرفتون هم شواهدي داريد!" و از اين دست تكرار حرفهاي خودم كه با لبخندي مخصوص يك اطلاعاتي همراه بود.
كساني كه با بچههاي اطلاعات هم صحبت شده باشند، قطعا حرفهاي مرا درك ميكنند كه چقدر به ظاهر خونسرد هستند در بحثها و با حوصله گفتگو ميكنند كه در نهايت همواره پيروز ميداناند. چون چه با مهره سفيد و چه با مهره سياه با اينها بازي كني در نهايت بايد بازي را واگذار كني. ادامه بازي و كشاندن آن به آخر بازي بيآنكه احساس غريبي در طول بازي به تو دست دهد، بسيار خطرناك خواهد بود.
اتفاقا تا همين جا بحث را پيش بردم و وقتي ديدم بازي دارد به آخر بازي ميرسد بلند شدم و با گرگ رقصيدم؛ يك جوري فورا موضوع را عوض كردم كه خودش هم فهميد كه تسليم شدم. يك فنجان چاي برايش ريختم تا كمي آرام شد و بعد پرسيدم "راستي بازي ژاپن امروز ساعت چند است؟"
چه كنم ديگر، بدجوري گرفتار اين گرگها شدهام اين روزها. چارهاي جز رقصيدن با آنها ندارم.
خيلي تلاش كرد تا سه روشنفكر ايراني-امريكايي را عامل و دستنشانده دولت امريكا معرفي كند و وقتي به آنجا رسيد كه متوجه شد نميتواند با استدلالهاي كيهانياش مرا مجاب كند، شروع كرد گشودن اصطلاحا زبان سعيد امامي؛ زبان سعيد امامي را هم همه ميشناسيم كه چيست. ابتدا با زبان خوش تهديد ميكنند و بعد كمي با لبخند، جديتر شده و سپس ميبينيد كه شوخي شوخي ناكجا آباد هستيد و يا شايد تكه تكه.
اما نگذاشتم كار به آنجاها بكشد. وقتي لبخند را شروع كرد و ابرو كج كه خب "حالا پس شما نظرت اينه كه خانوم اسفندياري برانداز نيست" و يا "پس شما ميگوييد بنياد سوروس يك بنياد غيردولتي است و حتما براي حرفتون هم شواهدي داريد!" و از اين دست تكرار حرفهاي خودم كه با لبخندي مخصوص يك اطلاعاتي همراه بود.
كساني كه با بچههاي اطلاعات هم صحبت شده باشند، قطعا حرفهاي مرا درك ميكنند كه چقدر به ظاهر خونسرد هستند در بحثها و با حوصله گفتگو ميكنند كه در نهايت همواره پيروز ميداناند. چون چه با مهره سفيد و چه با مهره سياه با اينها بازي كني در نهايت بايد بازي را واگذار كني. ادامه بازي و كشاندن آن به آخر بازي بيآنكه احساس غريبي در طول بازي به تو دست دهد، بسيار خطرناك خواهد بود.
اتفاقا تا همين جا بحث را پيش بردم و وقتي ديدم بازي دارد به آخر بازي ميرسد بلند شدم و با گرگ رقصيدم؛ يك جوري فورا موضوع را عوض كردم كه خودش هم فهميد كه تسليم شدم. يك فنجان چاي برايش ريختم تا كمي آرام شد و بعد پرسيدم "راستي بازي ژاپن امروز ساعت چند است؟"
چه كنم ديگر، بدجوري گرفتار اين گرگها شدهام اين روزها. چارهاي جز رقصيدن با آنها ندارم.
No comments:
Post a Comment