Monday, August 20, 2007

باز هم درباره قدسي‌ها

ماه گذشته در همين وبلاگ نوشتم كه ادعاي امريكا درباره سپاه قدس درست است و اين احتمال را دادم كه ممكن است اين گروه در آينده نزديك جزو گروه‌هاي تروريستي از جانب امريكا معرفي شود. (مي‌توانيد به آن يادداشت مراجعه كنيد.)

حدسم درست از آب درآمد و اين روزها كل سپاه را مطرح كرده‌اند. البته در اين باره اختلاف نظر وجود دارد و بعضي از سياسيون امركايي معتقدند كه هدف قرار دادن كل سپاه خطرناك است و فعلا بايد به سپاه قدس بسنده كرد.

مداركي در دست است كه مي‌توان به راحتي ثابت كرد كه ايران توسط نيروي قدس سپاه هم به طالبان و هم به تروريست‌هاي عراقي كمك‌هاي لجستيكي و آموزشي بسيار مي‌كند. متاسفانه به دلايل امنيتي نمي‌توان همه را گفت اما همين بس كه امريكا پايگاه‌هاي سپاه قدس را مي‌تواند در شرق روستاي وردآورد كرج و اطراف پيكان شهر تهران جستجو كند كه يكي از قرارگاه‌هاي اصلي شان، خود سفارت سابق امريكا در خيابان طالقاني است.

البته به گمانم امريكايي‌ها اين اطلاعات را مي‌دانند و شايد از تمام آنچه كه من و امثال من در ايران درباره سپاه مي‌دانيم، باخبر باشند و فعلا به حكومت ايران هشدار مي دهند كه بله! ما از فعاليت‌هاي‌تان باخبر هستيم فعلا تحمل‌تان مي‌كنيم.

Saturday, August 18, 2007

از شاهكارهاي ايراني

همان طور كه ابتدا خبر آمد به دليل كمبود بنزين آشغال‌ها در كوچه و خيابان‌هاي تهران مي‌ماند و بعد مسئله فاش شد كه چون كارگران افغاني از كشور اخراج شده اند و كارگران ايراني نيز حاضر به جمع‌آوري آشغال‌ها نيستند و بنزين بهانه بود، اين مسئله تاخير پروازهاي داخلي نيز به همين صورت جالب است و موضوع ظاهرا چيز ديگري است.
چند روز پيش با يكي از حراستي‌هاي فرودگاه مهرآباد صحبت مي‌كردم. بحث كشيده شد به تاخير پروازها. البته اول كار هيچ در اين باره حرفي نمي‌زد و مدام صحبت را عوض مي‌كرد. يك مقدار هم مشكوك شده بود كه چرا در اين باره كنجكاوم. ولي كلي كلنجار رفتم تا اعتمادش را جلب كردم و خودم را كامل زدم به پرتي تا باور كند كه آنقدر شوتم كه اين مسائل برايم زياد مهم نيست و برايش خطري ندارد. از يك حراستي حرف بيرون كشيدن كار بسيار دشواري‌ست و كار فني مي‌خواهد.

بالاخره به حرف آمد و گفت كه رئيس جديد سازمان هواپيمايي چه خرابكاريهايي كرده است؛ از ماه گذشته به خاطر سهميه بندي بنزين، دستور داده كه به جاي اين كه خودروهاي سرويس مخصوص هواپيمايي به دنبال خلبانان و مهمانداران بروند، از نزديك‌ترين آژانس محل‌شان براي اكيپ پرواز ماشين كرايه كنند و آژانس دور بزند و مثلا خدمه فلان پرواز را يك يا دو اتومبيل كرايه برعهده بگيرد. آژانس هم رفته درب خانه خلبان و راننده محترمش داد زده كه "آهاي يارو! چرا نمي‌آيي؟ دير شد!" يا در مورد ديگري راننده آژانس ديده كه فلان خلبان دير كرده، حوصله‌اش سر رفته و رفته و خلبان را جا گذاشته است. خلبانان هم به نشان اعتراض و اينكه احساس كرده‌اند به شخصيت كاري‌شان توهين شده است، براي دو هفته‌اي كه خبرش هيچ جا درز نكرد، دست از كار كشيدند و يا به عمد دير به پروازهاي‌شان رسيدند. اما همچنان اين مشكل وجود دارد و رئيس سازمان هواپيمايي ظاهرا زير بار نرفته است.

شايد باورش كمي مشكل باشد ولي اين صحبت‌هاي يك حراستي فرودگاه مهرآباد است؛ كسي كه در محوطه باند و پاي پله هواپيما مسئول حفاظت است.

Wednesday, August 15, 2007

پستي براي مهدي

مهدي جامي در يادداشت اخيرش نوشته ممكن است وبلاگ ديگري با اسم مستعار باز كند و حرف‌ها ناگفته‌اش را بازگويد. قصدم گله و شكايت نيست اما مطمئن باشد كه مطالب‌اش خوانده نخواهند شد؛ حتي نوشته‌هاي ناشناس جامي!
اين روزها اسم‌ها ست كه خوانده مي‌شوند، نه مطالب وبلاگ‌ها. بارها به خاطر شرايطي كه برايم پيش آمده و مجبور شده ام مستعار نويسي كنم، به اين موضوع رسيده‌ام.

اين روزها در دنياي مجازي همه به دنبال اسم‌هاي آشنا هستند تا مطالب‌شان خوانده شود. مطلبي با اسم مستعار را به هيچ عنوان توجه نمي‌كنند؛ حتي اگر حرف دل‌ات باشد.

حرفم توهين به مهدي عزيز يا دوستان معروف ديگر در دنياي مجازي نيست. اعتقاد دارم كه مهدي جامي از جمله كساني است كه صاحب فكر و نظر است در دنياي وبلاگي، اما به نظرم نوشته‌هاي با اسم مستعارش خوانده نخواهند شد.

اين آگهي در صفحه دوم روزنامه رسالت، در تاريخ 23/5/86 منتشر شده است. ببينيد اسلام چه مشتاقاني دارد! (آگهي دو كادر است.)

Monday, August 13, 2007

اسلام: دين تناقض‌ها

اين‌ روزها هيچ كاري دستم خودم نيست. همه اجباري است. مثل يك تبعيدي يا زنداني. امروز هم سر كلاسي مذهبي به اجبار نشسته بودم و طلبه جواني استاد بود. باور كنيد داشت جان مي‌كند وقتي درس مي‌داد. استدلال‌هايش آنقدر ضعيف و سخيف بود كه بيشتري‌ها را به خنده وا مي‌داشت. سخنانش پر از تناقض بود. حاضرين در كلاس كلي سئوال پيچش مي‌كردند و از او توضيح مي‌خواستند، اما مگر مي‌توانست. خودش هم انگاري پي برده بود كه دين اسلام دين تناقض‌ها است. از آيه‌اي دفاع مي‌كرد در حالي كه آيه‌اي ديگر نفي مي‌شد!

مثالي آورد از يكي از آيه‌هاي قرآن: "لااكره في دين"؛ يعني: "اجباري در دين نيست". در حالي كه در آيه‌اي ديگر آمده كه برترين و بالاترين دين در بين اديان، دين اسلام است و تنها اين دين است كه در آخرت نزد خدا مقبول خواهد بود. متاسفانه آيه‌ها و سوره‌هايي را كه استاد در كلاس به آنها استناد كرد، به ياد ندارم. ولي كساني كه مسلمان‌اند، به خوبي با اين دو آيه آشنا بوده و مي‌دانند متعلق به چه سوره‌هايي هستند.
كلي بحث و جدل شد بابت اين دو آيه و طلبه جوان مورد پرسش بسيار قرار گرفت، اما علم سفسطه نيز نتوانست به ياري‌اش بيايد و تقريبا بازنده كلاس شد.

غير از اين مسئله، نكته‌اي ديگر كه در كلاس امروز خيلي نمود داشت و همه از جمله طلبه جوان هم دريافت، ضعيف شدن اعتقادات مردم است؛ مخصوصا قشر جوان. اين را خود استاد نيز رسما اعتراف كرد كه جوانان نسبت به اسلام سست شده‌اند. تقريبا سر كلاس كسي نبود كه آيه‌ها را يكي پس از ديگري زير سئوال نبرد. كساني هم كه ساكت بودند، سرهايشان روزي ميز بود و چرت مي‌زدند.

قصدم توهين به اسلام نيست؛ به كساني كه اسلام را انتخاب كرده‌اند، احترام مي‌گذارم؛ اما متاسفانه برخلاف تمام ادعاهاي اسلام در قرآن، در عمل، اين مسئله برعكس است و جز دين اسلام دين ديگري مورد پسند خداوند نيست كه به نظرم اين عين انحصارطلبي دين اسلام است. بحث درباره اين مسئله هم مفصل است و هم خطرناك. امروز هم كلي با اين طلبه جوان كلنجار رفتيم. اما اين دين اسلام آنقدر دايره ظرفيت‌اش كوچك است كه خيلي سريع و با پرسشي از دايره اسلام بيرون بيفتي و مهدورالدم شوي.

Wednesday, August 8, 2007

مسعود جان! روزت مبارك

براي مسعود نگرانم. همين يكشنبه شب گذشته بود كه با هم كلي صحبت كرديم درباره آينده كاري‌اش و قرار شد با من سه‌شنبه تماس بگيرد تا كاري برايش انجام دهم. اما امروز شنيدم وقتي آخر بار به دادستاني مراجعه كرده، بازداشت‌اش كرده‌اند.
همان شب از پرونده‌اش پرسيدم كه گفت مشكل‌اش حل شده و به قاضي توضيحات كامل داده و مجابش كرده است و اطمينان خاطر داد كه همانند سهيل گرفتار نشود؛ اما چنين نشد. مثل اينكه براي روز خبرنگار امسال قرعه به نام سهيل آصفي و مسعود باستاني افتاده است.
هر سال به همين مناسبت يا روزنامه‌اي را مي‌بندند كه بستند شرق را، يا روزنامه نگاراني را دستگير مي‌كنند كه اين دو روزنامه‌نگار بعلاوه فرشاد قربانپور از جمله تكميل پروژه دستگاه قضايي شدند براي روز خبرنگار امسال.

مسعود جان! روزت مبارك

Tuesday, August 7, 2007

پوسيدگي از درون

حكومت با همه هيبتي كه از خود نشان مي‌دهد، حسابي سبب نارضايتي خودي‌هايش شده است.

در جايي كه صبح‌ها مشغول به كار هستم به اجبار، دولتمرداني را هر روز مي‌بينم كه برخلاف ميل باطني‌شان مجبور به تن دادن به خواسته‌هاي بالاتر هستند و بيشترشان تنها به خاطر مسائل اقتصادي ادامه همكاري مي‌دهند. نكته جالب اينجاست كه پست‌هاي حساسي را هم در دست دارند و نمي‌توان گفت كه يك كارمند معمولي هستند و از كم وزني مي‌نالند.

همه اين‌ها را مدتي ست كه از نزديك مي‌بينم برحسب وظيفه و البته لذت مي‌برم كه حكومت هرچند با روندي كند، دچار پوسيدگي شده است از داخل و نارضايتي به كساني رسيده كه فكرش در گذشته دشوار مي‌نمود. در قديم اصطلاحا مي‌گفتيم «از دسته يخچال بگيرها هستند!»

من در اين فضاي دولتي كه قرار گرفته‌ام، آشكارا اظهار نظر مي‌كنم، بي‌ترس. البته تا آنجا كه گرگ‌ها به خوي درندگي‌شان برنگردند. پيشتر هم گفته‌ام كه دارم با آنها مي‌رقصم. اما تا آنجا كه مجال باشد با دولتي‌ها بحث مي كنم و از نظام انتقاد. به نتايجي خوبي هم دست يافته‌ام. اميدوارم روزي برسد كه همه اين‌ها را بي‌ترس از بيان هويتم و از جايي كه مشغول هستم، بازگو كنم كه دركش بهتر شود.

آنجا بودم كه گفتم دولتي‌ها نيز ناراضي شده‌اند از رفتار بالاترها. من و امثال من را هم مستقيم و غيرمستقيم تشويق مي‌كنند به اينكه خوب است اين‌قدر صريح هستم و باكي ندارم. يكي‌ از آنان كه آرزو مي‌كند همواره چنين بمانم و همانند خودشان در دستگاهي دولتي ذوب نشوم و مجبور به سكوت.

اين بحث به نظرم در جامعه امروز ما خيلي اساسي است و در چند خط پراكنده‌ام به طور كامل نمي‌گنجد اما به واقع خوب است رفقايي كه زمان كافي براي مطالعه در اين زمينه را دارند، وقت بگذارند و اين بحث نارضايتي دولتي‌ها را به جايي برسانند. حكومت از اين مسئله خيلي هراس دارد.

بار ديگر عنوان مي‌كنم، منظورم از دولتي‌ها كساني هستند كه در حال حاضر از حقوق و مزاياي كافي برخوردارند، اما از عدم مديريت درست و كارآمد در رنج و عذاب هستند و به سختي كار روزانه‌شان را انجام مي‌دهند. تنش‌هاي موجود در دستگاه‌هاي حساس دولتي به گمانم به اوج خودش رسيده است و بر اين عقيده‌ام كه حكومت دچار سرطان پوكي استخوان شده است كه روز به روز اين سرطان پيشرفته‌تر مي‌شود؛ اما كي اين استخوان‌ها مي‌شكنند، كسي نمي‌داند.

Monday, August 6, 2007

پيش‌گويي‌هاي كيهان

روزنامه شرق براي سومين بار توقيف شد. صبح اول وقت وقتي مطلب كيهان را خواندم، حدس زدم كه امروز يا فردا براي شرق دردسر درست شود. كيهان مدت‌هاست كه رسما ارگان دادگستري شده و هرگاه عليه كسي يا موسسه‌ و يا روزنامه‌اي مطلب منتشر كند، طرف مقابل كله‌پا خواهد شد، دير يا زود. البته چيز جديدي نيست، ولي خب جالب است كه صد در صد رخ مي‌دهد. يكي از نمونه‌هاي مشخص اخير از برخورد با اشخاص حقيقي، بهروز غريب‌پور مدير خانه هنرمندان است كه در هفته‌هاي گذشته با فشار كيهان مجبور به استعفا شد. از امروز نيز پاورقي جديدي درباره فعاليت خانه هنرمندان و بهروز غريب‌پور منتشر شده است كه خواندنش را به همه توصيه مي‌كنم.

Saturday, August 4, 2007

طناب ابراهيم نبوي

طناب بهترين مطلبي است كه در چند روز اخير خواندم. ابراهيم نبوي يادداشت‌اش در باب اعدام‌ها را خيلي پراحساس نوشته است.

Friday, August 3, 2007

بازي حكومت با آبروي مردم

از معبر كنار خيابان گاندي مي‌گذشتم و سرم پائين بود و در حال خود بودم. داشتم به طرف محل كارم مي‌رفتم. اوج گرماي بعد ازظهر بود. قدم زنان به سمت ميدان ونك در حركت بودم و تنها قدم‌هايي كه از جلويم عبور مي‌كردند گهگاه حواسم را پرت مي‌كرد. اما يك مرتبه آژيري مرا به خود آورد و سرم را بالا كردم و ديدم يك «ون» پليس همراه يك «الگانس» سر خيابان گاندي ايستاده‌اند و جمعيتي هم دورشان را گرفته. رفتم جلو! اول فكر كردم سارق مسلحي را گرفته‌اند و يا قتل صورت گرفته. حضور انبوه جمعيت اين را تداعي مي‌كرد. مردم را كنار زدم و خودم را انداختم وسط. جمعيت به همراه هفت-هشت نفر مامور زن و مرد منكراتي دور دختري را گرفته بودند و هر يك از ماموران زن گوشه‌اي از مانتو‌اش را مي‌گرفت و تشر مي‌زد. دختر جوان مانده بود آن وسط شوكه و رنگ پريده و چانه‌اش مي‌لرزيد و ملتمسانه مي‌خواست كه سوار ماشين‌اش نكنند. مدام مي‌گفت «چشم خانم! الان پاك مي‌كنم، چشم الان درستش مي‌كنم.» مثل بيد مي‌لزريد دختر. وحشت در صورتش موج مي‌زد. انگاري پدر و مادرش هشدار داده بودنداش كه «دختر! اين طور نرو بيرون مي‌گيرنت» كه آنقدر نگران بود. در همان لحظه اين خيال از ذهنم گذشت.

اما در پس اين صحنه‌ها، هيچ كس حتي خود دختر هم نفهميد كه چرا نظر ماموران برگشت و سوار ماشين‌اش نكردند و اصطلاحا نبردنش كه اي كاش مي‌بردند! ماموران يك آژير طولاني كشيدند و سوار بر ماشين‌ها مردم را به كناري زدند و فورا از محل دور شدند و تنها به يادداشت مشخصات دختر بسنده كردند.

جمعيت بعد از رفتن منكراتي‌ها هنوز دور دختر را گرفته بود؛ انگاري دختر نديده بودند. سر تا پايش را برنداز مي‌كردند و برايشان عجيب اين دختر غريبه شده بود. جوري چشم‌ها را تنگ كرده بودند كه انگاري شهره شهر است. دختري با آبرو كه از ظاهرش پيدا بود كه خانواده‌دار است.

حس بدي بهم دست داد. شايد من هم مثل بقيه بهش نگاه مي‌كردم. دختر از نگاه سنگين مردم توان راه رفتن نداشت. انگاري «ام.اس» گرفته باشد هر چند قدم كه مي‌رفت، مي‌لنگيد. سرش را پائين انداخته بود و هول‌هول روسري‌اش را جلو مي‌كشيد و مرتب مي‌كرد و بي‌آنكه كسي را نگاه كند، سعي مي‌كرد هر چه زودتر از معركه رهايي يابد. از نگاه سنگين آدم ها خودش را رها كند. حق داشت؛ جوري نگاهش مي‌كردند كه انگاري روسپي‌گري كرده است.

طرح امنيت اجتماعي براي جمع‌آوري اراذل و اوباش طرح بدي نيست. اما همان طور كه مولاي اين آقايان منكراتي فرموده‌اند بازي با آبروي انساني از هر گناهي بزرگ‌تر است و نابخشودني؛ خرد كردن و ترور شخصيت هر كس بي‌آنكه جرمي مرتكب شده باشد، جاي هيچ عذر و توجيهي باقي نمي‌گذارد. آن روز آن دختر از نظر خيلي‌ها گذشت. شايد اگر منكرات متوقف‌اش نمي‌كرد، آن همه چشم متوجه او نمي شد؛ اما همين جلب توجهات و تحقيرها شايد تا مدتها روي آن دختر اثر گذارد و حتي بر زندگي‌اش سايه افكند.

ذهن آدمي همانند كاغذ آلومينيوم صافي است كه حتي اگر كوچك‌ترين اثري از ناخن روي آن بيفتد، ديگر خط برداشته و جبران ناپذير است و همان طور كه مجري برنامه كوله‌پشتي تذكري مشابه داد و مهمان برنامه‌اش هم كه رئيس پليس تهران بود، برنتابيد و فردايش مجري برنامه مورد غضب قرار گرفت، رفتار نيروي انتظامي مردم را آزرده كرده است و همين برخوردها به مرور زمان حقد و كينه‌اي در دل‌هاي جوان جامعه‌مان ايجاد خواهد كرد كه آتش آن دامن نظام را خواهد گرفت.